قرار ملاقات

مريم شفيعي
maryam_shafiei@yahoo.com

نگاهي به ساعتش انداخت.دوباره دفتر تقويم را باز كرد.چندمين باري بود كه اين صفحه را مي ديد.بالاي صفحه تاريخ همانروز و در وسط، نام محل وساعت.هنوز هم يادش نمي آمد اين يادداشت را كي نوشته و يا قرار بوده چه كسي را اينجا ببيند و حالا نيم ساعتي مي شد كه منتظر نشسته بود.يك بار ديگر نگاهي به در ورودي انداخت.از جايي كه نشسته بود، در به خوبي ديده مي شد.در راستاي نگاهش دختر و پسري جوا ن نشسته بودند .سعي كرد تشخيص بدهد كه دختر از خودش زيباتر است يا نه.هميشه با ديدن هر دختري اولين چيزي كه به ذهنش مي رسيد همين بود.
موجي از هواي گرم و بوهاي مختلف در جريان بود.رستوران با چراغهاي قرمز رنگ روشن مي شد.خطوط چهره آدمها در اين نور قرمز زياد واضح ديده نمي شد و پوست ها كشيده تر به نظر مي رسيد. فكر كرد در نور كم، معايب هم كمرنگ مي شوند .احتمالا به همين دليل بود كه آدمها در شب زيباتر بودند وخانه هاي نيمه تاريك شكوه و افسونگري خاصي داشتند.شايد مي شد اين را به عنوان يك اصل در نظر گرفت كه هر چقدر يك شيء محوتر و تلاش چشم براي ديدن آن بيشتر باشد،آن شيء زيباتر به نظر مي رسد.به ياد تصاويري افتاد كه چند روز پيش در يك نمايشگاه گرافيك ديده بود . تصاوير طوري مات بودند كه انگار پشت شيشه هاي مشجر قرار داشتند.هيچ چيز واضح و قابل تشخيصي در تابلوها وجود نداشت.شايد زيبايي آنها هم به همين خاطر بود.
فكركرد از وقتي وارد رستوران شده و مجبور شده اين ميز را كه تقريبا در وسط سالن قرار داشت، انتخاب كند احساس عذاب كرده است.در لحظه ي اول ورودش به رستوران اولين جاي خالي كه به چشمش خورد، همين جايي بود كه الان نشسته بود. آنوقت براي اينكه هر چه زودتر از زير بار نگاههايي كه حس مي كرد دارند تنش را سوراخ مي كنند نجات پيدا كند، مستقيم به طرف ميز رفت و با اكراه نشست. همان لحظه سعي كرد حدس بزند كه ديگران درباره ي يك دختر كه تنها به رستوران مي آيد چه فكري مي كنند.حالا ديگرحضور كسي كه قراربود بيايد اهميتي بيشتر از يك حضور معمولي داشت و نگاه احتمالي ديگران را از او قطع مي كرد.يادش آمد كه در كودكي هم از توجه اطرافيان فرار مي كرد، بخصوص از توجه افراد خانواده و بيشتر از همه مادرش . حتا وقتي كه مريض مي شد ،تا زماني كه آنها متوجه بيماريش نمي شدند ،آن را پنهان مي كرد و وقتي در بستر مي افتاد دوست داشت هر چه زودتر از ابراز احساسات مادرش كه هيچوقت نمي توانست به آن پاسخ بدهد، نجات پيدا كند.آرزو داشت مادرش وقتي برايش آب ميوه مي آورد حداكثر به يك لبخند قناعت كرده يا حتا آب ميوه را كنارش بگذارد و او را به حال خودش رها كند. ولي مادرش هيچوقت اين كار را نمي كرد و او هميشه در پاسخ به محبت هاي مادر كه به شكل بوسيدن او يا در آغوش كشيدنش ابراز مي شد ،حالتي عصبي پيدا مي كرد وبا اينكه آن را نشان نداده بود، بلافاصله از احساسش پشيمان مي شد .آنوقت سعي مي كرد خودش را از بابت آن تنبيه كند. در اولين فرصت به كمك مادرش مي رفت ودر كارها همكاري مي كرد. هر چه كارها سنگين تر و خسته كننده تر بودند،رضايت او هم بيشتر مي شد.حتا يك بار كه خيلي دچار عذاب وجدان شده بود، با تيغ ريش تراشي پدرش انگشت دستش را بريد تا تقاص كارش را داده باشد.
يك بار تصادفا با صحنه ي عشق بازي پدر و مادرش در نيمه شب روبرو شد.آن وقتها در اتاقي مشرف به هال ميخوابيد ،همراه دو خواهر كوچكتر كه آن زمان خيلي بچه بودند،هر چند خودش هم سن و سالي نداشت.شايد در حدود هشت نه ساله.نيمه شب با احساس تشنگي از خواب بيدار شد.چراغ هال روشن بود و صداي ضعيفي از آنجا به گوش مي رسيد.فهميد كه پدر و مادرش بيدارند.خواب آلوده به طرف در اتاق راه افتاد و درست در لحظه اي كه ميخواست به ها ل برود، با چشمهاي نيمه باز تصويري مه آلود ديد. پدر و مادرش نيمه برهنه در حال عشق بازي بودند.يك دفعه با احساس ترس عجيبي خودش را عقب كشيد و در تاريكي اتاق ايستاد.نمي دانست چه كار كند.چند دقيقه اي صبر كرد .تشنگي بد جوري داشت اذيتش مي كرد. سرش را پايين انداخت وبا ترديد در حالي كه چشمهايش را مي ماليد و تقريبا چيزي نمي ديد، به آشپزخانه رفت .بعد در حالي كه دوباره چشمهايش را مي ماليد تا در صورت لزوم وانمود كند خواب آلوده بوده به هال برگشت.صداي در يخچال پدر و مادر را متوجه او كرده بود.مادرش مثل هميشه داشت لبخند مي زد.پدر با صداي مهرباني گفت : بيدار شدي؟ و او فقط سرش را تكان داد و با سرعت وارد اتاق شد.موجي داغ صورتش را مي سوزاند.خجالتش از بابت ديدن پدر و مادر در آن وضع نبود بلكه بيشتر به اين خاطر بود كه حالا آنها مي دانستند كه او در آن وضع آنها را ديده است.در حقيقت بي احتياطي خودش بيشتر از بي احتاطي پدر و مادر عذابش مي داد.مسلما الان آنها داشتند راجع به همين قضيه صحبت مي كردند.دلش مي خواست همين الان مي مرد، ولي آنوقت پدر و مادرش بيشتر ناراحت مي شدند. حتما خجالت مي كشيدند و با قيافه اي شرمگين به دخترشان خيره مي شدند.دختري كه شايد ديشب لحظه اي دلشان خواسته بود كه اي كاش وجود نداشت تا شاهد عشقبازيشان باشد.تحمل اين نگاههاي شرمگين غير ممكن بود، حتا اگر آدم مرده باشد.اين را نمي خواست ولي فكر برخورد دوباره با پدر و مادرش هم او را مضطرب و ناراحت مي كرد.
فرداي آن شب همه چيز عادي به نظر مي رسيد ولي او سعي كرد كمترين برخورد را با پدر و مادرش داشته باشد. اول فكر كرد كه بايد بيشتر وقتش را غير از ساعاتي كه مدرسه بود،در اتاقش بگذراند تا كمتر با آنها روبرو شود ولي خيلي زود تصميمش عوض شد چون ماندنش در اتاق سابقه نداشت و اين تغيير خيلي زود نگاه پدر و مادرش را به طرف او جلب مي كرد.پس بايد طبيعي رفتار مي كرد و اين با اتفاقي كه افتاده بود سخت به نظر مي رسيد.از آن شب به بعد ديگر هيچوقت به جايي كه آنها با هم تنها بودند وارد نشد.

رد شدن گارسون او را از فكر بيرون آورد.نگاهش به ميز بغلي افتاد. پسر جواني تنها آنجا نشسته و به او خيره شده بود.هر دو نگاهشان را دزديدند.سعي كرد بدون اينكه كسي متوجه شود چهره خودش را در شيشه اي كه روي ميز قرار داشت ببيند. زيبا بود و حالا در انعكاس مبهم شيشه و نور قرمز زيباتر هم به نظر مي رسيد.بار دوم كه نگاهشان تلاقي كرد، فكر كرد بهتر است به پسر بفهماند منتظر است. به همين خاطر چند بار با فاصله هاي كوتاه به ساعتش نگاه كرد.بعد مدادي را از كيفش بيرون آورد و شروع كرد به طراحي ازگلداني كه روي ميز بود، ولي خيلي زود دست كشيد چون احتمالا طراحي در رستوران جلب توجهي بچه گانه و مضحك به نظر مي رسيد و در محدوده ي او تعريف نشده بود.ارزش گذاريهاي او مطابق قواعدخاص خودش بود.يك طبقه بندي دقيق كه تمام انسانها و رفتارهاي آنها را در خودش جا مي داد و از روي همين طبقه بندي بود كه يك فرد، خوب يا بد تشخيص داده مي شد.
يادش به پسر بچه اي افتاد كه چند روز پيش او را در خيابان تعقيب كرده بود.اول او بود كه پسر بچه را از پشت سر ديد.به نظرش پسر مرتب و منظمي بود. موهاي كوتاهش را به يك طرف شانه كرده بود و پيراهن تميزي پوشيده بود. وقتي از كنار پسر رد مي شد، نگاهي به صورتش انداخت. ظاهرا دوازده سيزده سال بيشتر نداشت. بعد از مدتي پياده روي متوجه شد پسر با فاصله ي يكي دو متر آنطرفتر، در كنارش تند تند قدم بر مي دارد.پسر به روبرو نگاه مي كرد و گاهگاهي از او جلو مي افتاد.تصميم گرفت براي خريد وارد مغازه اي شود و وقتي بيرون آمد ، پسر بچه را ديد كه رو به ويترين مغازه ي بغلي ايستاده و درون ويترين را نگاه مي كند.تعجب كرده بود .پسر حداقل ده يازده سال از او كوچكتر بود. قدش شايد تا بازوي او هم نمي رسيد و قيافه ي كاملا كودكانه اي داشت.براي اطمينان چند بار از يك طرف خيابان به طرف ديگر رفت و پسر بچه او را دنبال كرد.بي دليل ترسيد.به كنارخيابان رفت و اولين تاكسي كه آمد ،سوار شد.بعدا بارها از اين كار احساس پشيماني كرده بود . فكر مي كرد هر كاري بهتر از اين بود كه آن بچه را جا بگذارد.شايد حتا مي توانست از دليل تعقيبش سر در بياورد.
دوباره نگاهي به ميز بغلي انداخت. پسر رفته بود.چند تا از ميزها خالي شده بودند.خواست جاي خودش را با يكي از ميزهايي كه در گوشه ي سالن بود عوض كند ولي منصرف شد.يك بار ديگر نگاهي به در انداخت.يك ساعتي مي شد كه منتظر بود . احساس تنهايي كرد. از دو روز پيش كه بدون ذره اي معطلي پيشنهاد ازدواج را از طرف حسابدار شركت رد كرده و با عجله از دفتر بيرون آمده بود، خبري از او نداشت. همان جا با هم آشنا شده بودند و بعد يك سري اتفاقات آنها را به هم پيوند داده بود.اتفاقاتي مثل ديدن هم در ايستگاه اتوبوس يا سينما، پسنديدن يك فيلم و داشتن سليقه هايي مشابه .تقريبا هر روز همديگر را مي ديدند ،حتا در روزهاي تعطيل .دوست داشت بداند در حال حاضردرباره اش چه فكري مي كند.دلش نمي خواست محبوبيت خودش را پيش حسابدار از دست داده باشد.از درستي كارش مطمئن بود و قبلا با حدس اينكه روزي اين پيشنهاد از طرف حسابدار مطرح شود،تمام كلمات گفتگو و حتي جزئيات حركات مناسب خودش را با ظرافت انتخاب كرده بود و به همين خاطر آن روز اصلا دستپاچه نشدو توانست تعجب حسابدار را از جواب بدون ترديد خود، در قيافه ي او ببيند.در آن لحظه احساس قدرت و لذت بزرگي به او دست داد .وقتي از دفتر بيرون آمد احساس انرژي و نشاط فوق العاده اي داشت.دوستان قديمي را به خانه اش دعوت كرد و شب را با موسيقي و رقص گذراندند.قضيه را تنها براي يكي از آنها تعريف كرد و با تعجب و ناباوري او روبرو شد . دوستش سعي كرد نصيحتش كند ولي او در جواب فقط با صداي بلند خنديده بود.
نگاهي به دور و بر خود كرد.رستوران خلوت تر شده بود.نيم ساعت ديگر هم گذشته بود و هنوز هيچ خبري نبود.وسايلش را برداشت و بيرون رفت.
هوا تاريك بود .با اولين تاكسي به طرف خانه به راه افتاد.با نزديك شدن به خانه صحنه ي روبرو محوتر و محوتر ميشد.پرده اي از اشك داشت چشمانش را مي پوشاند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31150< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي